پرسیدم... ،
چطور ، بهتر زندگی کنم ؟
با كمی مكث جواب داد :
گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ،
با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،
و بدون ترس برای آینده آماده شو .
ایمانت را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز .
شک هایت را باور نکن ،
وهیچگاه به باورهایت شک نکن .
زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیكه بدانی چطور زندگی کنی .
پرسیدم ،
آخر .... ،
و او بدون اینكه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :
مهم این نیست که قشنگ باشی ... ،
قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر .
كوچك باش و عاشق ... كه عشق ، خود میداند آئین بزرگ كردنت را ..
بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی .
موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن ..
داشتم به سخنانش فكر میكردم كه نفسی تازه كرد وادامه داد ... :
هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی كردن و امرار معاش در صحرا میچراید ،
آهو میداند كه باید از شیر سریعتر بدود ، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد ،
شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ، كه میداند باید از آهو سریعتر بدود ، تا گرسنه نماند .
مهم این نیست كه تو شیر باشی یا آهو ... ،
مهم اینست كه با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن كنی ..
به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی میخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به ...
كه چین از چروك پیشانیش باز كرد و با نگاهی به من اضافه كرد :
زلال باش ... ، زلال باش ..... ،
فرقی نمیكند كه گودال كوچك آبی باشی ، یا دریای بیكران ،
زلال كه باشی ، آسمان در توست .
در نیویورک، در ضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمک مالی برای مدرسه مربوط به بچه های دارای ناتوانی ذهنی بود، پدر یکی از این بچه ها نطقی کرد که هرگز برای شنوندگان آن فراموش نمیشود...او با گریه گفت: کمال در بچه من "شایا" کجاست؟ هر چیزی که خدا می آفریند کامل است. اما بچه من نمی تونه چیزهایی رو بفهمه که بقیه بچه ها می تونند. بچه من نمی تونه چهره ها و چیزهایی رو که دیده مثل بقیه بچه ها بیاد بیاره. کمال خدا در مورد شایا کجاست ؟! افرادی که در جمع بودند شوکه و اندوهگین شدند...پدر شایا ادامه داد: به اعتقاد من هنگامی که خدا بچه ای شبیه شایا را به دنیا می آورد، کمال اون بچه رو در روشی میگذارد که دیگران با اون رفتار میکنند.و سپس داستان زیر را درباره شایا گفت:یک روز که شایا و پدرش در پارکی قدم میزدند تعدادی بچه را دید که بیسبال بازی میکردند. شایا پرسید: بابا به نظرت اونا منو بازی میدن...؟! پدر شایا میدونست که پسرش بازی بلد نیست و احتمالاً بچه ها اونو تو تیمشون نمیخوان، اما او فهمید که اگه پسرش برای بازی پذیرفته بشه، حس یکی بودن با اون بچه ها میکنه. پس به یکی از بچه ها نزدیک شد و پرسید: آیا شایا میتونه بازی کنه؟! اون بچه به هم تیمی هاش نگاه کرد که نظر آنها رو بخواهد ولی جوابی نگرفت و خودش گفت: ما 6 امتیاز عقب هستیم و بازی در راند 9 است. فکر میکنم اون بتونه در تیم ما باشه و ما تلاش میکنیم اونو در راند 9 بازی بدیم...درنهایت تعجب، چوب بیسبال رو به شایا دادند! همه میدونستند که این غیر ممکنه زیرا شایا حتی بلد نیست که چطوری چوب رو بگیره! اما همین که شایا برای زدن ضربه رفت، توپ گیر چند قدمی نزدیک شد تا توپ رو خیلی آروم بیاندازه که شایا حداقل بتونه ضربه آرومی بزنه... اولین توپ که پرتاب شد، شایا ناشیانه زد و از دست داد! یکی از هم تیمی های شایا نزدیک شد و دوتایی چوب رو گرفتند و روبروی پرتاب کن ایستادند. توپگیر دوباره چند قدمی جلو آمد و آروم توپ رو انداخت. شایا و هم تیمیش ضربه آرومی زدند و توپ نزدیک توپگیر افتاد، توپگیر توپ رو برداشت و میتونست به اولین نفر تیمش بده و شایا باید بیرون میرفت و بازی تمام میشد... اما بجای اینکار، اون توپ رو جایی دور از نفر اول تیمش انداخت و همه داد زدند: شایا، برو به خط اول، برو به خط اول!!!تا به حال شایا به خط اول ندویده بود! شایا هیجان زده و با شوق خط عرضی رو با شتاب دوید. وقتی که شایا به خط اول رسید، بازیکنی که اونجا بود میتونست توپ رو جایی پرتاب کنه که امتیاز بگیره و شایا از زمین بره بیرون، ولی فهمید که چرا توپگیر توپ رو اونجا انداخته! توپ رو بلند اونور خط سوم پرت کرد و همه داد زدند: بدو به خط 2، بدو به خط 2!!!شایا بسمت خط دوم دوید. دراین هنگام بقیه بچه ها در خط خانه هیجان زده و مشتاق حلقه زده بودند. همینکه شایا به خط دوم رسید، همه داد زدند: برو به 3!!! وقتی به 3 رسید، افراد هر دو تیم دنبالش دویدند و فریاد زدند: شایا، برو به خط خانه...!شایا به خط خانه دوید و همه 18 بازیکن شایا رو مثل یک قهرمان رو دوششان گرفتنند مانند اینکه اون یک ضربه خیلی عالی زده و کل تیم برنده شده باشه...پدر شایا درحالیکه اشک در چشمهایش بود گفت:اون 18 پسر به کمال رسیدند...این روتعمیم بدیم به خودمون و همه کسانی که باهاشون زندگی می کنیمهیچکدوم ما کامل نیستیم و جایی از وجودمون ناتوانی هایی داریماطرافیان ما هم همینطورندپس بیاید با آرامش از ناتوانی های اطرافیانمون بگذریم و همدیگر رو به خاطر نقص هامون خرد نکنیمبلکه با عشق، هم خودمون رو به سمت بزرگی و کمال ببریم و هم اطرافیانمون روآسمان فرصت پرواز بلندی استقصه این است چه اندازه کبوتر باشی
یکی از آقای کوینر پرسید، خدایی وجود دارد یا نه؟
آقای کوینر گفت: به تو توصیه میکنم در این باب تامل کن که آیا رفتارت با دانستن جواب این سوال تغییر خواهد کرد یا نه. اگر تغییر نکرد این پرسش خودبهخود منتفی است. اگر تغییر کرد دستِ کم میتوانم کمکات کنم و به تو بگویم: تو دیگر تصمیم خود را گرفتهای، تو به یک خدا احتیاج داری.
ادیسون در سنین پیری پس از اختراع لامپ، یكی از ثروتمندان آمریكا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمایشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگی بود هزینه می كرد.
این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شكل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.
در همین روزها بود كه نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتاً كاری از دست كسی بر نمیآید و تمام تلاش مأموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است. آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود.
پسر با خود اندیشید كه احتمالاً پیرمرد با شنیدن این خبر سكته میكند و لذا از بیدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید كه پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یك صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می كند.
پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او میاندیشید كه پدر در بدترین شرایط عمرش بسر میبرد.
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ میبینی چقدر زیباست! رنگ آمیزی شعله ها را میبینی؟ حیرت آور است! من فكر میكنم كه آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! كاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را میدید. كمتر كسی در طول عمرش امكان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟
پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش میسوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت میكنی؟
چطور میتوانی؟ من تمام بدنم میلرزد و تو خونسرد نشسته ای؟
پدر گفت: پسرم از دست من و تو كه كاری بر نمیآید. مأمورین هم كه تمام تلاششان را میكنند. در این لحظه بهترین كار لذت بردن از منظرهایست كه دیگر تكرار نخواهد شد!
در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فكر میكنیم! الآن موقع این كار نیست!
به شعله های زیبا نگاه كن كه دیگر چنین امكانی را نخواهی داشت!
فردا صبح ادیسون به خرابه ها نگاه کرد و گفت: "ارزش زیادی در بلا ها وجود دارد. تمام اشتباهات ما در این آتش سوخت. خدا را شکر که میتوانیم از اول شروع کنیم."
توماس آلوا ادیسون سال بعد مجدداً در آزمایشگاه جدیدش مشغول كار بود وهمان سال یكی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یك سال پس از آن واقعه اختراع کرد.
ارزش زیادی در بلاها وجود دارد چون تمام اشتباهات در آن از بین میرود.
I always feel happy, you know why?
من همیشه خوشحالم، می دانید چرا؟
Because I don't expect anything from anyone,
برای اینکه از هیچکس برای چیزی انتظاری ندارم،
Expectations always hurt .. Life is short .. So love your life ..
انتظارات همیشه صدمه زننده هستند .. زندگی کوتاه است .. پس به زندگی ات
عشق بورز ..
Be happy .. And keep smiling .. Just Live for yourself and ..
خوشحال باش .. و لبخند بزن .. فقط برای خودت زندگی کن و ..
Befor you speak » Listen
قبل از اینکه صحبت کنی » گوش کن
Befor you write » Think
قبل از اینکه بنویسی » فکر کن
Befor you spend » Earn
قبل از اینکه خرج کنی » درآمد داشته باش
Befor you pray » Forgive
قبل از اینکه دعا کنی » ببخش
Befor you hurt » Feel
قبل از اینکه صدمه بزنی » احساس کن
Befor you hate » Love
قبل از تنفر » عشق بورز
زندگی این است ... احساسش کن، زندگی کن و لذت ببر
در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوهاند که ما نميتوانيم حضورشان را دريابيم. اما وقتی که از پيش ما ميروند نرم نرم آهسته آهسته درک ميکنيم، باز ميشناسيم، می فهميم که آنان چه بودند. چه میگفتند و چه میخواستند. ما هميشه عاشق اين آدمها هستيم. هزار حرف داريم برايشان. اما وقتی در برابرشان قرار میگيريم قفل بر زبانمان ميزنند. اختيار از ما سلب ميشود. سکوت میکنيم و غرقه در حضور آنان مست میشويم و درست در زماني که میروند يادمان میآيد که چه حرفها داشتيم و نگفتيم. شايد تعداد اينها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.
*در يك شركت بزرگ ژاپني كه توليد وسايل آرايشي را برعهده داشت، يك مورد تحقيقاتي به ياد ماندني اتفاق افتاد : شكايتي از سوي يكي مشتريان به كمپاني رسيد. او اظهار داشته بود كه هنگام خريد يك بسته صابون متوجه شده بود كه آن قوطي خالي است.*
*بلافاصله با تاكيد و پيگيريهاي مديريت ارشد كارخانه اين مشكل بررسي، و دستور صادر شد كه خط بسته بندي اصلاح گردد و قسمت فني و مهندسي نيز تدابير لازمه را جهت پيشگيري از تكرار چنين مسئله اي اتخاذ نمايد.
مهندسين نيز دست به كار شده و راه حل پيشنهادي خود را چنين ارائه دادند: پايش ( مونيتورينگ) خط بسته بندي با اشعه ايكس.*
*بزودي سيستم مذكور خريداري شده و با تلاش شبانه روزي گروه مهندسين، دستگاه توليد اشعه ايكس و مانيتورهائي با رزوليشن بالا نصب شده و خط مزبور تجهيز گرديد. سپس دو نفر اپراتور نيز جهت كنترل دائمي پشت آن دستگاهها به كار گمارده شدند تا از عبور احتمالي قوطيهاي خالي جلوگيري نمايند.
*نكته جالب توجه در اين بود كه درست همزمان با اين ماجرا، مشكلي مشابه نيز در يكي از كارگاههاي كوچك توليدي پيش آمده بود اما آنجا يك كارمند معمولي و غيرمتخصص آنرا به شيوه اي بسيار ساده تر و كم خرجتر حل كرد: تعبيه يك دستگاه پنكه در مسير خط بسته بندي تا قوطي خالي را باد از خط توليد دور کند!!!*
*نکته:*
*معمولا در بسياري از موارد راههاي ساده تري نيز براي حل هر مسئله و يا مشکلي وجود دارد. هميشه به دنبال ساده ترين راه حلها باشيد
*ميگويند در کشور ژاپن مرد ميليونري زندگي ميکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و براي مداواي چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزريق کرده بود اما نتيجه چنداني نگرفته بود.
وي پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زياد درمان درد خود را مراجعه به يک راهب مقدس و شناخته شده مي بيند.*
*وي به راهب مراجعه ميکند و راهب نيز پس از معاينه وي به او پيشنهاد کرد که مدتي به هيچ رنگي بجز رنگ سبز نگاه نکند. پس از بازگشت از نزد راهب، او به تمام مستخدمين خود دستور ميدهد با خريد بشکه هاي رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آميزي کند.همينطور تمام اسباب و اثاثيه خانه را با همين رنگ عوض ميکند.
پس از مدتي رنگ ماشين، ست لباس اعضاي خانواده و مستخدمين و هر آنچه به چشم مي آيد را به رنگ سبز و ترکيبات آن تغيير ميدهد و البته چشم دردش هم تسکين مي يابد.*
*مدتي بعد مرد ميليونر براي تشکر از راهب وي را به منزلش دعوت مي نمايد. راهب نيز که با لباس نارنجي رنگ به منزل او وارد ميشود متوجه ميشود که بايد لباسش را عوض کرده و خرقه اي به رنگ سبز به تن کند. او نيز چنين کرده و وقتي به محضر
بيمارش ميرسد از او مي پرسد آيا چشم دردش تسکين يافته؟ مرد ثروتمند نيز تشکر کرده و ميگويد :" بله . اما اين گرانترين مداوايي بود که تاکنون داشته". مردراهب با تعجب به بيمارش ميگويد بالعکس اين ارزانترين نسخه اي بوده که تاکنون تجويز کرده ام.*
*براي مداواي چشم دردتان، تنها کافي بود عينکي با شيشه سبز خريداري کنيد و هيچ نيازي به اين همه مخارج نبود.
براي اين کار نميتواني تمام دنيا را تغيير دهي، بلکه با تغيير ديدگاه و يا نگرشت ميتواني دنيا را به کام خود درآوري.*
*نکته:*
*تغيير دنيا کار احمقانه اي است اما تغيير ديدگاه و يا نگرش ما ارزانترين و موثرترين روش ميباشد.*
* پيرمردي تنها در يکی از روستاهای آمريکا زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش را شخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش بود که مي توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود .
پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد :
"پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم . من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد . من مي دانم که اگر تو اينجابودي مزرعه را براي من شخم مي زدي.
دوستدار تو پدر".*
*طولی نکشيد که پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد: "پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام".*
*ساعت 4 صبح فردا مأمور اف.بي.آی و افسران پليس محلي در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند . پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند؟*
*پسرش پاسخ داد : "پدر! برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که مي توانستم از زندان برايت انجام بدهم".*
*نکته:*
*در دنيا هيچ بن بستي نيست.
کشاورزي الاغ پيري داشت که يک روزاتفاقي به درون يک چاه بدون آب افتاد.
کشاورز هر چه سعي کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بيرون بياورد.
براي اينکه حيوان بيچاره زياد زجر نکشد،کشاورز و مردم روستا تصميم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بميرد و زياد زجر نکشد.
مردم با سطل روي سر الاغ هر بار خاک مي ريختند اما الاغ هر بار خاکهاي روي بدنش را مي تکاند وزير پايش ميريخت و وقتي خاک زير پايش بالا مي آمد سعي مي کرد روي خاک ها بايستد. روستايي ها همينطور به زنده به گور کردن الاغ بيچاره ادامه دادند و الاغ هم همينطور به بالا آمدن ادامه داد تا اينکه به لبه چاه رسيد و بيرون آمد.
**نکته:*
*مشکلات، مانند تلي از خاک بر سر ما مي ريزند و ما همواره دو انتخاب داريم:*
*اول: اينکه اجازه بدهيم مشکلات ما را زنده به گور کنند.*
*دوم: اينکه از مشکلات سکويي بسازيم براي صعود.*
سه پاكت نامه
آقاي اسميت به تازگي مديرعامل يك شركت بزرگ شده بود. مديرعامل قبلي يك جلسه خصوصي با او ترتيب داد و در آن جلسه سه پاكت نامه دربسته كه شمارههاي 1 و 2 و 3 روي آنها نوشته شده بود به او داد و گفت:
«هر وقت با مشكلي مواجه شدي كه نميتوانستي آن را حل كني، يكي از اين پاكتها را به ترتيب شماره باز كن.»
چند ماه اول همه چيز خوب پيش مي رفت تا اينكه ميزان فروش شركت كاهش يافت و آقاي اسميت بد جوري به درد سر افتاده بود. در نااميدي كامل، آقاي اسميت به ياد پاكت نامه ها افتاد. سراغ گاوصندوق رفت و نامه شماره 1 را باز كرد. كاغذي در پاكت بود كه روي آن نوشته شده بود: «همه تقصير را به گردن مديرعامل قبلي بينداز.»
آقاي اسميت يك نشست خبري با حضور سهامداران برگزار كرد و همه مشكلات فعلي شركت را ناشي از سوء مديريت مديرعامل قبلي اعلام كرد. اين نشست در رسانهها بازتاب مثبتي داشت و باعث شد كه ميزان فروش افزايش يابد و اين مشكل پشت سر گذاشته شد.
يك سال بعد، شركت دوباره با مشكلات توليد توأم با كاهش فروش مواجه شد. با تجربه خوشايندي كه از پاكت اول داشت، آقاي اسميت بي درنگ سراغ پاكت دوم رفت. پيغام اين بود: «تغيير ساختار بده.»
آقاي اسميت به سرعت طرحي براي تغيير ساختار اجرا كرد و باعث شد كه مشكلات فروكش كند. بعد از چند ماه شركت دوباره با مشكلات روبرو شد. آقاي اسميت به دفتر خود رفت و پاكت سوم را باز كرد.
پيغام اين بود: «هر چه سريعتر سه پاكت نامه آماده كن!!!!.»
روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که واسش یه درس بیاد موندنی بده . راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه . شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره ، اونم بزحمت .استاد پرسید : " مزه اش چطور بود ؟ "شاگرد پاسخ داد : " بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش "پیرهندو از شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه . رفتند تا رسیدن کنار دریاچه .استاد از او خواست تا نمکها رو داخل دریاچه بریزه ، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه .شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید . استاد اینبارهم از او مزه آب داخل لیوان رو پرسید.شاگرد پاسخ داد : " کاملا معمولی بود .."پیرهندو گفت : " رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتربشه ، میتونه بار اون همه رنج و اندوه رو براحتی تحمل کنه ، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب
ﻣﺛﺎﻟﯽ در ﻣورد ﻣدﯾرﯾت زﻣﺎن
ﯾك ﻛﺎرﺷﻧﺎس ﻣدﯾرﯾت زﻣﺎن ﻛﮫ در ﺣﺎل ﺻﺣﺑت ﺑرای ﻋدهای از داﻧﺷﺟوﯾﺎن رﺷﺗﮫ
ﺑﺎزرﮔﺎﻧﯽ ﺑود، ﺑرای ﺗﻔﮭﯾم ﻣوﺿوع، ﻣﺛﺎﻟﯽ ﺑﮫ ﻛﺎر ﺑرد ﻛﮫ داﻧﺷﺟوﯾﺎن ھﯾﭻ وﻗت
آن را ﻓراﻣوش ﻧﺧواھﻧد ﻛرد.
او ھﻣﺎﻧطور ﻛﮫ روﺑروی اﯾن ﮔروه از داﻧﺷﺟوﯾﺎن ﻣﻣﺗﺎز ﻧﺷﺳﺗﮫ ﺑود ﮔﻔت: »ﺑﺳﯾﺎر
ﺧوب، دﯾﮕر وﻗت اﻣﺗﺣﺎن اﺳت!«
ﺳﭘس ﯾك ﻛوزه ﺳﻧﮕﯽ دھﺎن ﮔﺷﺎد را از زﯾر زﻣﯾن ﺑﯾرون آورد و آن را روی ﻣﯾز
ﮔذاﺷت.
ﭘس از آن ﺣدود دوازده ﻋدد ﻗﻠوه ﺳﻧﮓ ﻛﮫ ھر ﻛدام ﺑﮫ اﻧدازه ﯾك ﻣﺷت ﺑود را ﯾك ﺑﮫ
ﯾك و ﺑﺎ دﻗت درون ﻛوزه ﭼﯾد.
وﻗﺗﯽ ﻛوزه ﭘر ﺷد و دﯾﮕر ھﯾﭻ ﺳﻧﮕﯽ در آن ﺟﺎ ﻧﻣﯽﮔرﻓت از داﻧﺷﺟوﯾﺎن ﭘرﺳﯾد:
»آﯾﺎ ﻛوزه ﭘر اﺳت؟«
ھﻣﮫ ﺑﺎ ھم ﮔﻔﺗﻧد: ﺑﻠﮫ
او ﮔﻔت: »واﻗﻌﺎ ً؟«
ﺳﭘس ﯾك ﺳطل ﺷن از زﯾر ﻣﯾزش ﺑﯾرون آورد. ﻣﻘداری از ﺷنھﺎ را روی ﺳﻧﮓھﺎی داﺧل ﻛوزه
رﯾﺧت و ﻛوزه را ﺗﻛﺎن داد ﺗﺎ داﻧﮫھﺎی ﺷن ﺧود را در ﻓﺿﺎی ﺧﺎﻟﯽ ﺑﯾن ﺳﻧﮓھﺎ ﺟﺎی دھﻧد.
ﺑﺎر دﯾﮕر ﭘرﺳﯾد: »آﯾﺎ ﻛوزه ﭘر اﺳت؟«
اﯾن ﺑﺎر ﻛﻼس از او ﺟﻠوﺗر ﺑود، ﯾﻛﯽ از داﻧﺷﺟوﯾﺎن ﭘﺎﺳﺦ داد:
»اﺣﺗﻣﺎﻻ ﻧﮫ«
او ﮔﻔت: »ﺧوب اﺳت« و ﺳﭘس ﯾك ﺳطل ﻣﺎﺳﮫ از زﯾر ﻣﯾز ﺑﯾرون آورد و ﻣﺎﺳﮫھﺎ را داﺧل ﻛوزه
رﯾﺧت.
ﻣﺎﺳﮫھﺎ در ﻓﺿﺎی ﺧﺎﻟﯽ ﺑﯾن ﺳﻧﮓھﺎ و داﻧﮫھﺎی ﺷن ﺟﺎی ﮔرﻓﺗﻧد. او ﺑﺎر دﯾﮕر ﮔﻔت:
»ﺧوب اﺳت«
در اﯾن ﻣوﻗﻊ ﯾك ﭘﺎرچ آب از زﯾر ﻣﯾز ﺑﯾرون آورد و ﺷروع ﺑﮫ رﯾﺧﺗن آب در داﺧل
ﻛوزه ﻛرد ﺗﺎ وﻗﺗﯽ ﻛﮫ ﻛوزه ﻟب ﺑﮫ ﻟب ﭘر ﺷد. ﺳﭘس رو ﺑﮫ ﻛﻼس ﻛرد و ﭘرﺳﯾد:
»ﭼﮫ ﻛﺳﯽ ﻣﯽﺗواﻧد ﺑﮕوﯾد ﻧﻛﺗﮫ اﯾن اﯾن ﻣﺛﺎل در ﭼﮫ ﺑود؟«
ﯾﻛﯽ از داﻧﺷﺟوﯾﺎن ﻣﺷﺗﺎق دﺳﺗش را ﺑﻠﻧد ﻛرد و ﮔﻔت: اﯾن ﻣﺛﺎل ﻣﯽﺧواھد ﺑﮫ ﻣﺎ
ﺑﮕوﯾد ﻛﮫ ﺑرﻧﺎﻣﮫ زﻣﺎﻧﯽ ﻣﺎ ھر ﭼﻘدر ھم ﻛﮫ ﻓﺷرده ﺑﺎﺷد، اﮔر واﻗﻌﺎ ﺳﺧت ﺗﻼش
ﻛﻧﯾم ھﻣﯾﺷﮫ ﻣﯽﺗواﻧﯾم ﻛﺎرھﺎی ﺑﯾﺷﺗری در آن ﺑﮕﻧﺟﺎﻧﯾم.
اﺳﺗﺎد ﭘﺎﺳﺦ داد: »ﻧﮫ!«
»ﻧﻛﺗﮫ اﯾن ﻧﯾﺳت، ﺣﻘﯾﻘﺗﯽ ﻛﮫ اﯾن ﻣﺛﺎل ﺑﮫ ﻣﺎ ﻣﯽآﻣوزد اﯾن اﺳت ﻛﮫ اﮔر ﺳﻧﮓھﺎی
ﺑزرگ را اول ﻧﮕذارﯾد، ھﯾﭻ وﻗت ﻓرﺻت ﭘرداﺧﺗن ﺑﮫ آنھﺎ را ﻧﺧواھﯾد ﯾﺎﻓت.«
ﺳﻧﮓھﺎی ﺑزرگ زﻧدﮔﯽ ﺷﻣﺎ ﻛدامھﺎ ھﺳﺗﻧد؟
ﻓرزﻧدﺗﺎن، ﻣﺣﺑوﺑﺗﺎن، ﺗﺣﺻﯾﻠﺗﺎن، روﯾﺎھﺎﯾﺗﺎن، اﻧﮕﯾزهھﺎی ﺑﺎ ارزش، آﻣوﺧﺗن ﺑﮫ
دﯾﮕران، اﻧﺟﺎم ﻛﺎرھﺎﯾﯽ ﻛﮫ ﺑﮫ آن ﻋﺷق ﻣﯽورزﯾد، زﻣﺎﻧﯽ ﺑرای ﺧودﺗﺎن،
ﺳﻼﻣﺗﯽﺗﺎن و ...«
ﺑﮫ ﯾﺎد داﺷﺗﮫ ﺑﺎﺷﯾد ﻛﮫ اﺑﺗدا اﯾن ﺳﻧﮓھﺎی ﺑزرگ را ﺑﮕذارﯾد، در ﻏﯾر اﯾن ﺻورت
ھﯾﭻﮔﺎه ﺑﮫ آنھﺎ دﺳت ﻧﺧواھﯾد ﯾﺎﻓت.
اﮔر ﺑﺎ ﻛﺎرھﺎی ﻛوﭼك )ﺷن و ﻣﺎﺳﮫ( ﺧود را ﺧﺳﺗﮫ ﻛﻧﯾد، زﻧدﮔﯽ ﺧود را ﺑﺎ ﻛﺎرھﺎی
ﻛوﭼﻛﯽ ﻛﮫ اھﻣﯾت زﯾﺎدی ﻧدارﻧد ﭘر ﻣﯽﻛﻧﯾد و ھﯾﭻ ﮔﺎه وﻗت ﻛﺎﻓﯽ و ﻣﻔﯾد ﺑرای
ﻛﺎرھﺎی ﺑزرگ و ﻣﮭم )ﺳﻧﮓھﺎی ﺑزرگ( ﻧﺧواھﯾد داﺷت.
ﭘس اﻣﺷب ﯾﺎ ﻓردا ﺻﺑﺢ، ھﻧﮕﺎﻣﯽ ﻛﮫ ﺑﮫ اﯾن داﺳﺗﺎن ﻛوﺗﺎه ﻓﻛر ﻣﯽﻛﻧﯾد، اﯾن ﺳوال را
از ﺧود ﺑﭘرﺳﯾد:
»ﺳﻧﮓھﺎی ﺑزرگ زﻧدﮔﯽ ﻣن ﻛداماﻧد؟«
آنﮔﺎه
اول آنھﺎ را در ﻛوزه ﺧود ﺑﮕذارﯾد.
روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی
هر وقت موفق به فریب دادن کسی شدی؛
قبل از اینکه فکرکنی چقدر احمق بود؛
به این فکرکن که چقدر به تو اعتماد داشته...
به قـــولِ مایکل اسکوفیلد
همیشه اون تغییری باش که میخوای توی دنیا ببینی.
به قـــولِ خسرو گلسرخی:
بسپاریم بر سنگ مزارمان تاریخ نزنند؛ تا آیندگان ندانند بیعرضگانِ این برهه از تاریخ ما بوده ایم...!
به قـــول ارنستو چه گوارا
دستم بوی گل میداد
مرا به جرم چیدن گل محکوم کردند...
اما هیچ کس فکر نکرد که شاید
یک گل کاشته باشم
به قـــولِ ژان پل سارتر
از همه اندوهگین تر شخصی است كه از همه بیشتر می خندد!
به قـــولِ برتراند راسل
مشکل دنیا این است، که احمق ها کاملاً به خود یقین دارند،
در حالیکه دانایان، سرشار از شک و تردیدند
Once upon a time there was a bunch of tiny frogs..... Who arranged a running competition
هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود .
راستش, کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی بتوانند به نوک برج برسند ..
شما می تونستید جمله هایی مثل اینها را بشنوید :
'Oh, WAY too difficult !!'
' اوه,عجب کار مشکلی !!'
'They will NEVER make it to the top .'
'اونها هیچ وقت به نوک برج نمی رسند
.'
یا :
'هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست.برج خیلی بلند ه !'
'They will NEVER make it to the topNot a chance that they will succeed.. The tower is too high!' .... The tiny frogs began collapsing. One by one ....
قورباغه های کوچیک یکی یکی شروع به افتادن کردند ...
بجز بعضی که هنوز با حرارت داشتند بالا وبالاتر می رفتند ...
The crowd continued to yell, 'It is too difficult!!! No one will make it!'
جمعیت هنوز ادامه می داد,'خیلی مشکله!!!هیچ کس موفق نمی شه !'
More tiny frogs got tired and gave up ....
و تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف
...
ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد بالا, بالا و باز هم بالاتر ....
This one wouldn't give up !
این یکی نمی خواست منصرف بشه !
بالاخره بقیه ازادامه ی بالا رفتن منصرف شدند.به جز اون قورباغه
THEN all of the other tiny frogs naturally wanted to
بقیه ی قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کا ر رو
اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا کرده؟
و مشخص شد که ...
That the winner was DEAF !!!!
برنده ی مسابقه کر بوده !!!
The wisdom of this story is:
Never listen to other people's tendencies to be negative or pessimistic. ... because they take your
most wonderful dreams and wishes away from you -- the ones you have in
Always think of the power words have .
Because everything you hear and read will affect your actions!
نتیجه ی اخلا قی این داستان اینه که :
هیچ وقت به جملات منفی و مأیوس کننده ی دیگران گوش ندید... چون
همیشه به
قدرت کلمات فکر کنید .
چون هر چیزی که می خونید یا می شنوید روی اعمال شما تأثیر میگذاره
پس :
ALWAYS be....
همیشه ....
POSITIVE!
مثبت فکر کنید !
And above all :
و بالاتر از اون
Be DEAF when people tell YOU that you cannot fulfill your dreams!
Always think:
و هیشه باور داشته باشید :
من همراه خدای خودم همه کار می تونم بکنم
آدم های زیادی به زندگی شما وارد و از اون خارج میشن... ولی
الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت .
ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد.
ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود،
ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید.
هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد.
ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد ، که استراحت کند.
در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد .
وقتی که دوباره به پشت بام رفت ، می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود.
به ناچار خودش برگشت پایین .
بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده،
بالاخره الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد.
بعد ملا نصر الدین گفت:
لعنت بر من که نمی دانستم اگر خر به جایگاه رفیعی برسد
هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را می کشد!!!
بيرون كشيدن آن درمانده. مساعدت را ( براي
كمك كردن ) دست در دُم خر زده، قُوَت
كرد( زور زد). دُم از جاي كنده آمد. فغان از
صاحب خر برخاست كه « تاوان بده»!.
مرد به قصد فرار به كوچهاي دويد، بن بست
يافت. خود را به خانهاي درافگند. زني
آنجا كنار حوض خانه چيزي ميشست و بار
حمل داشت (حامله بود). از آن هياهو و آواز
در بترسيد، بار بگذاشت (سِقط كرد). خانه
خدا (صاحبِ خانه) نيز با صاحب خر هم آواز
شد.
مردِ گريزان بر بام خانه دويد. راهي
نيافت، از بام به كوچهاي فروجست كه در
آن طبيبي خانه داشت. مگر جواني پدر
بيمارش را به انتظار نوبت در سايۀ ديوار
خوابانده بود؛ مرد بر آن پير بيمار فرود
آمد، چنان كه بيمار در جاي بمُرد. «پدر
مُرده» نيز به خانه خداي و صاحب خر پيوست!.
مَرد، همچنان گريزان، در سر پيچ كوچه با
يهودي رهگذر سينه به سينه شد و بر زمينش
افگند. پاره چوبي در چشم يهودي رفت و كورش
كرد. او نيز نالان و خونريزان به جمع
متعاقبان پيوست!.
مرد گريزان، به ستوه از اين همه، خود را
به خانۀ قاضي افگند كه «دخيلم» (پناهم
ده)؛ مگر قاضي در آن ساعت با زن شاكيه
خلوت كرده بود. چون رازش فاش ديد، چارۀ
رسوايي را در جانبداري از او يافت: و چون
از حال و حكايت او آگاه شد، مدعيان را به
درون خواند.
نخست از يهودي پرسيد. گفت: اين مسلمان يك
چشم مرا نابينا كرده است. قصاص طلب ميكنم.
قاضي گفت : دَيتِ مسلمان بر يهودي نيمه
بيش نيست. بايد آن چشم ديگرت را نيز
نابينا كند تا بتوان از او يك چشم بركند!
و چون يهودي سود خود را در انصراف از
شكايت ديد، به پنجاه دينار جريمه محكومش
كرد!.
جوانِ پدر مرده را پيش خواند. گفت: اين
مرد از بام بلند بر پدر بيمار من افتاد،
هلاكش كرده است. به طلب قصاص او آمدهام.
قاضي گفت: پدرت بيمار بوده است، و ارزش
حيات بيمار نيمي از ارزش شخص سالم است.
حكم عادلانه اين است كه پدر او را زير
همان ديوار بنشانيم و تو بر او فرودآيي،
چنان كه يك نيمهء جانش را بستاني!. و
جوانك را نيز كه صلاح در گذشت ديده بود،
به تأديۀ سي دينار جريمۀ شكايت بيمورد
محكوم كرد!.
چون نوبت به شوي آن زن رسيد كه از وحشت
بار افكنده بود، گفت : قصاص شرعاً هنگامي
جايز است كه راهِ جبران مافات بسته باشد.
حالي ميتوان آن زن را به حلال در فراش
(عقد ازدواج) اين مرد كرد تا كودكِ از دست
رفته را جبران كند. طلاق را آماده باش!.
مردك فغان برآورد و با قاضي جدال
ميكرد، كه ناگاه صاحب خر برخاست و به
جانب در دويد.
قاضي آواز داد :هي! بايست كه اكنون نوبت
توست! صاحب خر همچنان كه ميدوید فرياد
كرد: مرا شكايتي نيست. می روم مرداني بیاورم كه شهادت دهند خر، من از کرهگي دُم نداشت
جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پر گرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود.
او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقالهای بزرگ و تازه خیره شد.
اما بیپول بود.
بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.
دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید.
بیاختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و.... پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.
میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمیخواهم
سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد.
این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقالها را خورد و با شتاب رفت.
آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع میکرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد.
میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت.
عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت.
زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.
میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت.
پلیسها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند.
سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد، با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود.
او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود.
دکه دار و پلیسها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند.
او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.
موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت : "آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان".
سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد.
میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود : من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم .
هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم، نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت.
بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد
در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با
پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند. فرد دانایی
که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از
انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد… به کلیسا رفت و
به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:قیمت جهنم چقدره؟کشیش تعجب کرد و ...گفت:
جهنم؟!مرد دانا گفت: بله جهنم.کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه. مرد سراسیمه
مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.کشیش روی کاغذ پاره
ای نوشت: سند جهنم . مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد.
به میدان شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است.
دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی دهم.
این شخص مارتین لوتر بود که با این حرکت، نه تنها ضربه ای به کسب و کار
کلیسا زد، بلکه با پذیرش مشقات فراوان، خود را برای اینکه مردم را از
گمراهی رها سازد، آماده کرد
چاپلین به دخترش نوشت:
تاوقتی قلب عریان کسی راندیدی، بدنت راعریان نکن
هرگز چشمانت رابرای کسی که معنی نگاهت را نمیفهمد،گریان مکن
قلبت راخالی نگاهدار و اگر روزی خواستی کسی رادرقلبت جای دهی، سعی کن فقط يكنفر باشد
وبه او بگو: تو را کمتر از خدا و بیشتر از خودم دوست دارم.
....
....
...
بعضی از آدمها را باید نخوانده دور انداخت..
بعضی آدمها جلد زرکوب دارند٬بعضی جلد ضخیم،
بعضی جلد نازک وبعضی اصلا جلد ندارند.
بعضی آدمها با کاغذ کاهی نا مرغوب چاپ می شوند و
بعضی با کاغذ خارجی.
بعضی آدمها تر جمه شده اند و
بعضی تفسیر می شوند.
بعضی از آدمها تجدید چاپ می شوند و
بعضی از آدمها فتو کپی آدمهای دیگرند.
بعضی از آدمها دارای صفحات سیاه وسفیداند و
بعضی از آدمها صفحات رنگی و جذاب دارند
بعضی از آدمها قیمت پشت جلد دارند.
بعضی از آدمها با چند درصد تخفیف به فروش می رسند.
بعضی از آدمها بعد از فروش پس گرفته نمی شوند.
بعضی ازآدمها را باید جلد گرفت.
بعضی از آدمها را می شود توی جیب گذاشت و
بعضی را توی کیف.
بعضی از آدمها نمایشنامه اند و در چند پرده نوشته و اجرا می شوند.
بعضی از آدمها فقط جدول سرگرمی اند وبعضی ها معلومات عمومی.
بعضی از آدمها خط خوردگی و خط زدگی دارند و
بعضی از آدمها غلط های چاپی فراوان .
ازروی بعضی از آدمها باید مشق نوشت و
از روی بعضی آدمها باید جریمه نوشت
به راستی ما کدامیم؟..
روزی یک استاد دانشگاه تصمیم گرفت تا دانشجویانش را به مبارزه بطلبد .
اوپرسید : آیا خداوند هر چیزی را که وجود دارد ، آفریده است ؟
دانشجویی شجاعانه پاسخ داد : بله.
استاد پرسید : هر چیزی را ؟
پاسخ دانشجو این بود : بله هر چیزی را .
استاد گفت : در این حالت ، خداوند شر را آفریده است . درست است ؟
زیرا شروجود دارد .
برای این سوال ، دانشجو پاسخی نداشت و ساکت ماند .
استاد از این فرصت حظ برده بود که توانسته بود یکبار دیگر ثابت کند که ایمان و اعتقاد فقط یک افسانه است .
ناگهان ، یک دانشجوی دیگر دستش را بلند کرد و گفت : استاد ، ممکن است که از شما یک سوال بپرسم؟
استاد پاسخ داد : البته .
دانشجو پرسید : آیا سرما وجود دارد ؟
استاد پاسخ داد : البته ، آیا شما هرگز احساس سرما نکرده اید ؟
دانشجو پاسخ داد : البته آقا ، اما سرما وجود ندارد . طبق مطالعات علم فیزیک ، سرما عدم تمام و کمال گرماست . و شئی را تنها در صورتی می توان مطالعه کرد که انرژی داشته باشد و انرژی را انتقال دهد . و این گرمای یک شئی است که انرژی آن را انتقال می دهد .
بدون گرما ، اشیاء بی حرکت هستند ، قابلیت واکنش ندارند .پس سرما وجود ندارد. ما لفظ سرما را ساخته ایم تا فقدان گرما را توضیح دهیم .
دانشجو ادامه داد : و تاریکی ؟
استاد پاسخ داد : تاریکی وجود دارد .
دانشجو گفت : شما باز هم در اشتباه هستید ، آقا .
تاریکی فقدان کامل نوراست . شما می توانید نور و روشنایی را مطالعه کنید ، اما تاریکی را نمی توانید مطالعه کنید. منشور نیکولز تنوع رنگهای مختلف را نشان می دهد که در آن طبق طول امواج نور ، نور می تواند تجزیه شود .
تاریکی لفظی است که ما ایجاد کرده ایم تا فقدان کامل نور را توضیح دهیم .
و سرانجام دانشجو پرسید : و شر ، آقا ، آیا شر وجود دارد ؟ خداوند شر را نیافریده است . شر فقدان خدا در قلب افراد است ، شر فقدان عشق ، انسانیت و ایمان است . عشق و ایمان مانند گرما و نور هستند . آنها وجود دارند . فقدان آنها منجر به شر می شود .
و حالا نوبت استاد بود که ساکت بماند .
نام این دانشجو آلبرت انیشتین بود
خداوندا ما نمی توانیـم به درگاه تـو دعا کـنیم تا جنگ را پایان بخشی، زیرامی دانیـم دنیا را به ایـن شکـل آفـریده ای و انسان خود قادر است جادۀ صلح را هموار کند."
بازی با بادکنک خیلی چیزا رو به بچه یاد میده.
بهش یاد میده که باید بزرگ باشه اما سبک، تا بتونه بالاتر بره.
بهش یاد میده که چیزای دوست داشتنی میتونن توی یه لحظه، حتی بدون هیچ دلیلی و بدون هیچ مقصری از بین برن، پس نباید زیاد بهشون وابسته بشه.
و مهمتر از همه بهش یاد میده که وقتی چیزی رو دوست داره نباید اونقدر بهش نزدیک بشه و بهش فشار بیاره که راه نفس کشیدنش رو ببنده، چون ممکنه برای همیشه از دستش بده
پس از دست هیچکس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی می کند، در آن لحظه بیمار است.